ام حسبت ان الاصحاب الکهف و الرقیم کانوا من آیاتنا عجباً
رقیم بقول ضحاک وادیى است که کوه ((بناقلوس )) آنجا است ، و نعمان بن بشیر در حدیثى مرفوع بحضرت رسالت (صلى الله علیه و آله و سلم ) روایت کرده که اصحاب رقیم سه کس بودند که از شهر بیرون آمدند به جهت بعضى از حوائج خود باران ایشان را فرو گرفت پناه به غارى بردند چون به اندرون غار رفتند سنگى عظیم بر در آن غار افتاد راه بیرون آمدن را مسدود ساخت ایشان مضطرب شدند و با خود گفتند که طریقى که موجب فتح این باب بود به جز تضرع و زارى و اخلاص به حضرت بارى نیست صلاح آن است که هر یک که عمل صالحى کرده باشیم شفیع خود آریم شاید که حق تعالى ما را از این خلاصى بخشد.
پس یکى از ایشان گفت که خداوندا تو عالمى که من روزى مزدورى چند داشتم کار مى کردند و مردى نماز پیشین آمد او را گفتم تو نیز کار کن و مزد بستان چون شام شد هر یک از مزد بدادم یکى گفت او نیمروز آمده مزد من و او یکسان مى دهى ؟ گفتم تو را با مال من چکار تو مزد خود بستان او در خشم شده نگرفت و برفت من آنچه مزد وى بود بدادم بچه گاوى بخریدم و در میان رمه گاو خود رها کردم و از او بچه ها متولد شد و بعد از مدت طویل آن مرد باز آمد ضعیف و نحیف و بى برگ و نوا شده مرا گفت که مرا با تو حقى است گفتم چیست گفت آن مزدورم که مزد خود پیش تو بگذاشتم من در او نگریستم و او را بشناختم دست وى گرفتم و به صحرا بردم و گفتم این گله گاو مر تراست گفت اى مرد بر من استهزاء مى کنى من گفتم والله که این حق تو است و هیچکس را در این حقى نیست و قصه را با وى بگفتم پس همه را به وى تسلیم کردم بار خدایا اگر مى دانى که این کار براى رضاى تو کردم و هیچ غرضى دیگر از آن نداشتم ما را از اینجا خلاصى بخش در حال سنگ گشاده شد و دو دانگ از آن جدا شد.
دیگرى گفت خداوندا سالى قحط بود زنى صاحب جمال نزد من آمد که گندم خرد من گفتم مراد من حاصل کن تا گندم به تو دهم واگرنه بازگرد وى ابا کرد و برفت پس از جهت گرسنگى بى تاب شده باز آمد و گندم طلبید و گفت اى مرد بر من و عیالان من رحم کن که همه هلاک مى شویم من همان سخن گفتم این نوبت نیز امتناع بار چهارم بیامد بیطاقت برگشته از غایت گرسنگى بالضروره راضى شد من او را به خانه بردم و خواستم که با او مقاربت کنم لرزه بر اعضاى زن افتاد من گفتم چه حال دارى گفت از خداى تعالى مى ترسم من با خود گفتم اى نفس ظالم این زن در حال ضرورت از خدا مى ترسد و تو با این همه نعمت اندیشه عذاب او نمى کنى پس از پیش روى برخاستم و زیاده از آنچه مى خواست به او دادم و رها کردم بار خدایا اگر این کار براى محض رضاى تو کردم ما را از این تنگناى راه گشادى بخش فى الحال دو دانگ دیگر از آن سنگ جدا شد و غار روشن گشت .
مرد سوم گفت خداوندا مرا مادر و پدرى پیر بود من گوسفندان داشتم نماز شام قدرى شیر نزد ایشان آوردم ایشان خفته بودند مرا دل نمى داد که ایشان را بیدار کنم بر بالین ایشان بنشستم و گوسفندان را ضایع بگذاشتم دلم به ایشان مشغول بود و آن چنان ظرف شیر در دست داشتم تا روز روشن شد ایشان بیدار شدند و من آن شیر را به ایشان دادم تا بخوردند بار خدایا اگر این کار براى رضاى تو کردم ما را از این گرفتارى نجات ده سنگ به تمامى زایل گشت و ایشان از غار بیرون آمدند.
منبع:جلد دوم شرح دفتر دل-شارح: استاد صمدی آملی